کیارشکیارش، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 11 روز سن داره

یک مرد کوچک

اسم مامان چیه؟

دیروز عصر راه میرفت و برای خودش میگفت مینا....مینا....منم متعجب! ما مینا نداشتیم تا حالا؟!!! این مینا خانم کیه که دل پسر مارو برده؟؟ کیارش مینا کیه مامان؟ ته مینا هستم. ای بابا...مگه تو دختری مامان؟ نه پیر هستم. چه جالب! . . . یه ساعت بعد کیارش رفته زیر مبل قایم شده تا من برم پیداش کنم. مامان مینا بیا مامان مینا بیا من: اسم من لیدا هست مامان. مامان دیدا....بیا مامان دیدا مامان مینا مامان نینا بالاخره اسم من چیه؟ ...
29 آبان 1391

میشمارم دو سه

٢٧/٨/٩١ کیارش میگه دو ...سه ... و خودشو پرت میکنه رو باباش که روی مبل خوابش برده و بیهوش شده! بعد میگه بابا ...بی شو؟ یعنی بابا بیهوش شدی؟ اونوقت چون باباش جوابی یهش نمیده چون خوابش سنگینه میاد پیش من میگه: مامان بابا بی شو ! خوب منم از خنده روده بر میشم دیگه... دیشب کف پاش زخم شده اومده میگه مامان ته پام بووه...ممی بده ...ته به به... یعنی من پام بو شده ممی بده تا به به بشم! امروز صبح رفته بودم بیرون بوقتی برگشتم همش شیر میخواست منم مجبور شدم ببرمش بیرون تا یادش بره.با هم رفتیم کالسکه سواری... رفتیم شیرکاکائ. و بستنی خریدیم .نزدیکای باغهای پشت خونه  سه تا هاپو وسط کوجه خوابیده بودن .ماهم رفتیم پیششون که کیار...
26 آبان 1391

کیارش آب پرتقال میگیره

٢٥/٨/٩١ البته خودش میگه من بیز بیز !!! تمام مراحل آب پرتقال گیری رو هم از حفظه.از آوردن وسیله مورد نظر از توی کابینت و وصل کردنش به برق تا نصف کردن پرتقال و گذاشتن رو آب پرتقال گیری و فشار دادن.البته باید دو دستی فشار بده وگرنه کار نمیکنه.همه ی آب پرتقالا رو هم ریخت تو استکان برد برای بابا علی! البته وسط راه دید خوشمزه اس خودش هم یه کم نوش جان کرد...اینم سندش: ...
25 آبان 1391

بابا علی

دو شب پیش برای اولین بار گفتی بابا علی. امروز که میخواستم اینو بنویسم دیدم چقدر قدیمی شده! آخه داری میترکونی ...خرف میزنی عین بلبل...هی جمله میگی ...جمله میگی ..جمله میگی....نمیگی من و بابا یه بلایی سرمون میاد از بس ذوق میکنیم؟ وقتی در خونه ی بابوبا رو باز میکنم با آنچنان سرعتی میدوی و با دستای باز میپری تو بغلم که شوک بهم وارد میشه. میری بالای پله ها میخوابی روش و تند تند سر میخوری میای پایین.دوباره با سرعت نور میری بالاو وییییییییژ میای پایین. راستی امروز بابا اکسترنال هاردمون ور ریکاور کرد و من از اینکه عکسای تورو از دست ندادیم خیلی خوشحالم!یه عکس با هم گرفته بودیم و زده بودم توی فیس بوک.دوست و آشنا هرکی منو میدید ازون عکسه تعریف ...
24 آبان 1391

یه جمله دیگه

21/8/91 حمام کردنت واقعا دیدنی شده.باید دست بابامو ببوسم با این همه هنر و حوصله ای که به خرج میده تا تو کارای جدید یاد بگیری . امروز ظهر وقتی با بابا جون رفته بودی حمام اومدم حولتو بیارم و لباس تنت کنم.منو دیدی ذوق زده شدی.نشسته بودی توی تشت آب ...10 بار نشسته تو اون تشت چرخیدی.اونقدر تند تند دور خودت میچرخیدی که من باورم نمیشد این پسر 21 ماهه من باشه! یه پسر 3 -4 ساله میدیدمت. بعدم بلند شدی رفتی زیر دوش آب وایسادی تا دوش بگیری .خیلی آروم و با حوصله ایستاده بودی.مردونه...کف صابون و شامپو که پاک شد با دستات برام حباب ساختی مثلا.منم برات بوس فرستادم و تو جواب دادی.فدات بشم عزیز دلم.روی سکوی حمام که گذاشتمت تا خشکت کنم و حوله تنت کنم به ب...
22 آبان 1391

فعل و فاعل کیارشی

دو سه روزه که جمله میسازی با فعل و فاعل. اینا مامان داده . این مامان هس ! ته این اتاد ! یه روز صبح زود بیدار شدی و بابا رو موقع سرکار رفتن دیدی.داشت هارد کامپیوتر مامان رو باز میکرد تا ببره درستش کنه.تو هم که دیدی دل و روده ی کیس ریخته بیرون با تعجب میگفتی : مامان...این!  منم برات توضیح دادم که بابا اینو آورده گذاشته روی میز درشو باز کرده تا ببره بده آقاهه تعمیرش کنه.تو هم میگفتی: مامان این بدیم آقاهه! وقتی کیو کیو میکنی و ما میافتیم رو زمین یا وقتی توی تلویزیون میبینی با تفنگ همدیگه رو میکشن میگی مامان آقاهه بید!    اونوقت کلی طول کشید تا من فهمیدم منظورت از بید مرد هست! وقتی میخوای بگی مرده میگی بیده! ...
20 آبان 1391

عید غدیر...اولین باری که سرت شکست

13/8/91 اولین باری که سرت شکست: قرار بود بابا علی عید رو دیگه نره سر کار.اما خوب کاره دیگه...اونقدر بهش زنگ زدن تا مجبور شد بره.صبح زود مادر جون و بابا جون رفته بودن برای مراسم خاکسپاری زن عموی بابا جون.وقتی اومدن گفتن برای ناهار مراسم دارن و همه اصرار کردن که من هم برم! منم که تنها شده بودم دیدم برم بهتره.رفتیم رستوران زیتون.بابایی رو شناخته بودی و غریبی نکردی.اما تا بابا جون بلند میشد بره با فامیلاش احوالپرسی کنه غر میزدی.کلی صبر کردیم تا یه نی نی دیگه هم سر و کله اش پیدا شد.پانته آ خانم دو ماهه! اونم که کوچولو بود و کمکی نتونست به ما بکنه.بابایی بهت ژله دادن.اول با احتیاط تمام مزه مزه کردی و بعد خوردی .خوشت اومد و همه بشقاب ژله رو کن ...
17 آبان 1391

کلاه جدید

15/8/91 امشب بابا چون یه کلاه نقابدار جدید برات خریدن.آخه اون قبلی رو کیش گم کرده بودیم.خیلی ازش خوشت اومد.میزاشتی رو سرت و میرفتی جلو آینه خودتو میدیدی و من ذوقتو میکردم و تو کیف میکردی و دستاتو باز میکردی و میدویدی میومدی تو بغلم.3 بار این کارو تکرار کردی.بابا علی فکر کنم یه کم حسودی کرد به ما دوتا!بعدشم نصف پیتزای بابا جون رو با هم نوش جون کردیم ...تو هم که حاضر نبودی کلاهتو در بیاری.نقابشو میدادی پایین اونقدر که مجبور میشدی سرتو بگیری بالا تا دوروبرتو ببینی.   ...
17 آبان 1391